از شمارۀ

چه شد که نامه نوشتیم؟

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

با من، ساده سخن بگو

نویسنده: فرزانه آگاه

زمان مطالعه:4 دقیقه

با من، ساده سخن بگو

با من، ساده سخن بگو

باقی‌مانده‌ام را از پس یک روز پرتلاطم از هیاهوی خیابان‌ها به خانه رهاندم. دست‌هایم از یک دسته‌‌ی اقاقیا که سر راه چیده بودم نمناک و عطرآگین شده‌ است. باقی‌مانده‌ام را روی تخت می‌کشم. از پنجره به آبیِ آسمان‌ خیره می‌شوم، سفر به‌سلامتی برای پرندگان مهاجر می‌فرستم که گویی دور سر من به تناوب در گردش بودند. به باقی‌مانده‌ام فکر می‌کنم که ذهنِ کلاسیک‌اش خواست در صندوق پستی‌‌خانه‌اش، خانه‌ای که بر ویرانه‌ها بنا شده بود، چیزی غیر از گواهی‌نامه یا کاتالوگ‌های فصلی انتظارش را بکشد. مثلاً نامه‌ای داشته باشد از کسی که به سادگیِ هرچه تمام فقط بتواند دوستش بدارد و یادش او را به گندم‌زار خردادماه ببرد. انتظار شاملو یا کامو را نداشت. دل‌بستن به آن‌ها لابد سخت است. همه‌چیز را به هم می‌پیچند و تو را معلق می‌گذارند.

 

برای شاعرها گاهی شمایل آن درخت که افتاد، از تو مهم‌تر می‌شود. اخبار گوش نمی‌دهند، سیگار زیاد می‌کشند و عاشق می‌شوند که نرسند!

 

شاید عاشقی‌کردن با شاملو برای آیدا هم سخت بوده. با این‌که او در نامه‌هایش از هیچ وصفی برای بی‌تابانه خواستن شیشه‌ی عمرش فروگذار نکرده اما آیدا شاید دلش تنگ می‌شده یک‌بار مثل بهمن مفید به او بگوید: می‌خوامت جونم!

 

عاشقی با نویسنده‌ها چه‌بسا سخت‌تر! پیش از تو حرف‌هایت را از بر هستند و فضا را مهیا کرده‌اند. باید با تخیلات‌شان در رقابت باشی و ندانی تو را بیش‌تر دوست‌دارند یا آن‌ها را. زندگی با ویرجینیا وولف هم یحتمل برای همسرش دشوار بوده؛ زیراکه او می‌توانسته بر روی نیمکتی در لندن بنشیند تا با اولین بادی که خز پالتویش را به رقص در می‌آورده به سرزمین‌های شمالی سفر کند و عصرهایی را با گوزن توندرا به صرف چای سپری کند؛ و در نهایت سر در نیاوری از زندگی چه می‌خواسته که واژه‌هایی منفی مثل «هیچ»، «آخرین» و «هرگز» سراسر نامه‌هایش را در دوماه آخر، پیش از خودکشی‌اش پر کرده است. همین واژه‌ها نویسنده را به چنان مغاک هولناکی برد که نجات از آن دیگر مقدور نبوده. در نامه‌ای وولف با همان نثر روشن‌اش، به صراحت از فرسودگی‌اش نوشته، «سه نامه برایت نوشتم و هر سه را پاره‌پاره کردم. سعی کردم این نامه را برایت با دست بنویسم، اما دست‌ام شده شبیه چنگال خشکیده پرنده‌ای پیر.» با این‌حال تقلای او برای درست زندگی‌کردن تو را گیج‌تر و گیج‌تر می‌کند.

 

و اما باقی‌مانده‌ام هیچ‌کدام از این زیستن‌ها را برنمی‌تابید. دلش سادگی می‌خواست، نامه‌ای می‌خواست که در آن از سفیهانه‌ترین جزئیات سخن به میان بود؛ حتی پرش مگسی بر روی شیرینی نیم‌خورده‌ی دیروز. شخصی به او گفته بود؛ همه‌چیز را که نمی‌شود نامه کرد! همه دارند می‌میرند و گرسنه‌اند و به نان شبشان محتاج. یک عده‌ای پشت درهای سفارت‌اند و یک عده‌ای پشت درهای بیمارستان و بقیه توی خیابان دنبال چیزهایی می‌گردند که دیگر یادشان هم نمی‌آید و از چیزهایی می‌ترسند که نمی‌دانند کجاست و روزهای مانده از عمرشان را تخمین می‌زنند. هرکاری می‌کنم می‌بینم نمی‌شود نامه‌شان کرد! آن‌وقت تو می‌خواهی همه‌چیز را نامه‌ کنی؟ بله، باقی‌مانده‌ام می‌خواست همه‌چیز را نامه ‌کند.

 

مزخرفات روشن‌فکرانه و تهی در باب عشق را  اکثریت قریب‌به‌اتفاق واقف بودند. او می‌خواست قطره‌قطره‌ی واقعیت را در کلامش بچکاند و کودک‌وار از عشقش بگوید. حتی قابلیت این را داشت که بوی موی خیس‌اش در انتظار فر شدن، بوی کوچه‌ای که بعد کلاسش از آن عبور کرده و بلندای درخت‌هایش که طاق آسمان شده بود، بوی صبح خسته‌ای که با عجله از خواب پریده و پی‌برده بود جمعه ‌است و بوی کاج زیر خیسیِ اولین باران اردیبهشت را نامه کند.

 

در ادامه به او بگوید، ممنون است که برایش می‌نویسد. جانش به لب آمده تا کاغذ او به دستش رسیده. بیش از هر زمانی دل‌تنگ اوست و این فراق لاکردار هم مصیبتی شده برایش. بگوید بودن با او زیباترین خواسته‌ی تمام عمرش بوده. حیران شود از گرمابخشی تبسم‌هایش. افسوس‌ها واگویه کند که جدامانده از مأمن دست‌هاش، دست‌های خوبش... . آخرین خواهشش باشد که صدایش را در کاغذ بغلتاند و برایش نامه کند و بوسه به پیوست، ارسالش کند. همین‌ها برای من و باقی‌مانده‌ام امید تسکین‌دهنده‌ای بود؛ حتی اگر به قول فروغ مست به‌نظر برسیم!

فرزانه آگاه
فرزانه آگاه

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.